عشق شدم، تو غم شدی

  • ۲۱:۲۷

بی خبری همیشه خوش خبری نیست، گاهی دلیل کلافگی می‌شه؛ دلیل دل آشوبه. دلیل اینکه یه چیزی توی گلوت جا خوش کنه که نذاره غذاتو قورت بدی، نفس بکشی، حرف بزنی، حتی یه آب خوردن ساده چیه؟ برات عذاب بشه. بی خبری می‌تونه خیلی کشنده‌تر از چیزی که به نظر می‌رسه باشه؛ یه سلاح خطرناک که دیگه فقط قلبتو نشونه نگرفته، بلکه مغزت رو هدف قرار داده و زیر رگبار می‌گیرتش. لاشه افکارت برهنه می‌شن و تورو وادار به آرزوهایی می‌کنن که کابوس بیداری و خوابت بودن. وقتی بی خبر بمونی و دستت به هیچ جایی بند نباشه خیالاتی توی سرت پر می‌کشن که مثل خنجر... هه خنجر که خوبه، گرز آتشین، مثل همونایی که دست ملکه عذاب هست، که می‌گن جسم رو عذاب نمی‌ده، بلکه از درون عذاب می‌کشی، آره همونا، مثل همونا بهت آسیب می‌زنه. نمی‌دونم از آخرین باری که باهاش حرف زدم چقدر می‌گذره. آره همه حسایی که بهش دارم رو کنار بذاریم، دو تا دوستیم. انقدر نبود، انقدر آخرین بازدیدش ثابت موند که بالاخره منو به این حال انداخت که ای داد بر من، کجاست؟

 روزها منتظر نشستم، پیام دادم، نبود. فایده نداشت، بی خبری کشنده‌تر از همیشه پشت در منتظرم بود. رفتم دنبالش، جایی که کار می‌کرد. از دور می‌نشستم و دنبال رد پاش می‌گشتم؛ اما نه خبری از اومدن بود، نه رفتن.

به جایی رسیدم که آرزو می‌کردم ازدواج کرده باشه و این دلیل غیبتش باشه. آره سخت بود، اما باید قبول می‌کردم که لیلای من روزی ازدواج می‌کرد، اونم با کسی غیر از من. همین که سلامت باشه و خوشحال، به اندازه دنیا برایم ارزش داشت. روزها خسته و شب‌ها داغون بودم. تا اینکه یکی از دوستان نزدیکش را دیدم. پرواز کردم به سمتش. به رنگی که پوشیده بود دقت نکردم. اشک چشمش را ندیدم. چون دیگر مهم نبود. لیلای من رفته بود.

۱ ۲
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی