هلهله تاریکی

  • ۱۱:۵۹

دارم به این فکر می‌کنم که چقدر همه چیز می‌تونه یهویی تغییر کنه بدون اینکه هیچ صدایی بده. مثل یه دزد ماهر که اومده و بدون کوچکترین صدایی همه زندگیتو جمع می‌کنه و می‌ره و تو از خواب بیدار می‌شی و با دنیای خالی پیش روت مواجه می‌شی. بعضی تغییرا به همون اندازه، هولناک و بی‌صدان. یهویی به خودت می‌آی و به پوچی‌ای که گریبان گیرت شده خیره می‌شی و می‌بینی که اون بی‌شرمانه چشم دوخته بهت و پوزخند می‌زنه. توی تغییرات اخیر مفاهیمی بولد شدن که این ترکیب کلمات رو تشکیل می‌دن: آرامش از دست رفته.

و من دلم برای هفته‌ی پیش تنگ شده، برای زمانی که حس می‌کردم همه چیز داره به بهترین شکل ممکن پیش می‌ره.

از استرس امروزم متنفرم، از هرج و مرجش متنفرم. و چیزی که باعث آزارم می‌شه اینه که مثل فردی هستم که دست هاشو از دست داده و اما وظیفه شکستن هیزم‌ها رو بر عهده داره.

دنیای تاریکی درست زمانی منو تو خودش حل کرد که آماده‌یِ گرفتنِ جشنِ رسیدن به نور بودم.

sahara yamada

قشنگ مینویسی کائوناشی سرگردان :)

سپاس از شما
کادح هستم

راه از اونجا شروع میشه که تو تموم بشی.. اونقدر برو که به جشن نور برسی باز هم:)

متأسفانه همیشه با مسأله زمان مواجهیم. یه چیزایی فقط بد موقع اتفاق می‌افتن. می‌دونم نمی‌شه کاریش کرد، با این حال آدم فشاری می‌شه:)
مرسی از نظرت، برام با ارزشه.
مهدی نیازی

زیبا بود 

قربون شما
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی