پیچ و تاب خورده

  • ۰۰:۱۷

بهش گفتم می‌ذارم بمیری، همینطور که من می‌میرم.

می‌ذارم خشک بشی، بپوسی، تا بعد یا بین خاک بقیه دفنت کنم یا پودرت کنم و توی هوا پخش کنم.

بهش گفتم چرا زندگی می‌کنی؟

زنده بمونی برای تلاش برای قشنگ‌تر کردن دنیای کسایی که اصلاً بدون تو بهترن؟

بهش گفتم بمیر؛ اصلا با من بمیر، کنار من بمیر....

ولی راستش رو بخوای مطمئن نبودم مردن اون چیزی رو درست کنه پس بهش آب دادم. هر چند حالا که نگاهش می‌کنم می‌بینم خودش از قبل مرده و کلی برگ خشک شده داره.

طفلی خودش داشت می‌مرد و من فقط برای مدت بیشتری به زندگی وصل نگهش داشتم.

پیچک تنهای من خیلی وقته که مرده بود.

۱ ۲ ۳ . . . ۲۲ ۲۳ ۲۴
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی