- شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
- ۲۲:۰۳
در ابتدا فکر میکردم انسان جالبی هستی؛ دیگران اصرار داشتند بشناسمت، گوش فرادهمت، ببینمت و بخواهمت.
بعدها فهمیدم تو یک زخمی. نه آن زخمی که از آن نور وارد میشود، بلکه آنی که پوست خشک شدهی رویش هر بار بعد از ترمیم به گوشهی پیراهن گیر میکند و کنده میشود تا در نهایت زخمی تازهتر بر جای بماند.
زخمی که سوزشش مغزم را به بازی میگیرد، زخمی که استخوانهایم را میفشارد، زخمی که به دلم چنگ میکشد. زخمی که با دیدنش مورمور شدن برایم معنا پیدا میکند، درد دیدنی میشود و نفرت شنیدنی.
تو آن زخمی که درمانی نداری جز گذر زمان.
لیکن سالهای زیادی که گذشت هم این زمان را فراهم نکرد برای التیامت؛ و برجای ماندی؛ آن گونه که همه جا همراهم بودی.
دیگرانی که اصرار به دوست داشتنت داشتند گریزان گشتند.
به آیینه چشم دوختم و پوزخندزنان یافتمت.
احمقانه خندیدم، و تو پوزخندت تشدید شد.
در عمق نافذ چشمانت چاهی را دیدم که به اندازه سالها عمر زیستنم در آن به دام افتاده بودم.
کاش او بیاید و طنابی با خود بیاورد؛
شاید از این زخم، یوسفی برخیزد.