گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تو را؟

  • ۲۱:۰۶

برای آخرین بار برایت می‌نویسم. همین حالا که در ماشین در مسیری تکراری به سوی مقصدی تکراری‌تر می‌روم. بیرون از این ماشین آدم های زیادی را می‌بینم. اکثرا صورت‌های بی احساس دارند و تنها حواسشان به مسیر است. همین حالا مردی را خمیازه کشان دیدم. اما اگر کسی الان به من نگاه کند اندوه تنیده در چشمانم را می‌بیند؛ و شاید بفهمد که اینجا چیزی دارد برای آخرین بار رخ می‌دهد. اولین باری که دیدمت شیفته لبخندی شدم که اصرار به جمع کردنش داشتی. می‌خواستی خودت را در جدی‌ترین حالت ممکن نگه داری، اما دشوار بود. و لبخند از کنج لب‌هایت بیرون می‌پرید و باعث خنده‌ی من می‌شد. به مرور که شناختمت با خودم گفتم خدای من، این مرد به اندازه‌ای خوب است که نمی‌دانم لیاقتش را دارم یا نه.

آخرین باری که دیدمت فهمیدم نداشتم. من در اندازه‌ی تو نبودم. کافی نبودم. بهترین نبودم.

در روز‌های نبودنت علاقه‌ام به تو بیشتر و بیشتر شد و حالا تبربرداشته‌ام به قصد ریشه‌ی این درخت بی‌حاصل.

دلم می‌خواست باور کنم که خدا ما را آفریده بود تا در این دنیای سیاه همدیگر را پیدا کنیم، دست هم را بگیریم و نور زندگی یکدیگر شویم.

و باور کرده بودم این رویایی را که هرگز به حقیقت وصل نشد.

حالا که بر می‌گردم و از جایی دورتر هر دویمان را نگاه می‌کنم می‌بینم چیزی از ما نمانده جز خاطره‌ای شیرین که به تلخی انجامید.

با وجود تمام این‌ها، اگر مرده بودم و باعث این حس در وجودم نشده بودی، بی شک در حسرت مرده بودم. حسرت چشیدن طعم عشق، خوابیدن با فکر کسی، لبخند زدن با یاد کسی، گریه کردن برای کسی...

من برای این بغض هم از تو ممنونم. حتی غمت هم به یادم می‌اندازد که انسانم و چه قدر احساسات انسانی دارم، و چه بی انتها عشقی که نشد با تو در میان بگذارم.

گفتنش سخت است، اما اگر قرار است آخرین بار باشد بگذار بی پرده بگویم، دلم برایت تنگ است و می‌دانم تنگ‌تر هم خواهد شد. زمان به من ثابت کرد که سر سازش با من ندارد و این درد را التیام نمی‌بخشد.

شاید روزی برسد که دیگر صدایت را، لبخندت را، چشم‌هایت را و یا حتی نامت را به خاطر نیاورم، ولیکن دوست داشتنت را هرگز از یاد نمی‌برم؛ و می‌دانم روزی در میانسالی‌ام لب پنجره ایستاده‌ام و تو را یاد می‌کنم و اشک‌هایم ناخواسته می‌ریزند.

مثل حالا؛ که راننده جعبه‌ی دستمال را به سمتم گرفته و نگران نگاهم می‌کند.

ای کاش قدر خودت را بدانی و خوشبخت باشی، به اندازه‌ی هر دویمان.

با نهایت ادب، احترام و محبت.

 

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی