کافر و کفر، مسلمان و نماز، من و عشق

  • ۲۰:۵۴

من فقط یک جا قد ذره‌ای از مسلمان بودنم افسوس خوردم و آن، جایی بود که باید دستت را می‌گرفتم اما نشد؛ محرم نبودی. حالا حافظه‌ی دستانم تا آخرین لحظه‌ی عمر، حسرت نداشتن خاطره‌ای از دستانت را به دوش می‌کشد.

 

 

 

عنوان، مصرعی از آقام سعدی:)

... ...

چنان دستش را می گرفتم!!.....

ولی در این داستان نیستم و شرایط هم پیش نیامده...

حرف زدن از بیرون قضیه اره که ساده هست..

در این مورد فقط حسرتش مونده برام.
ملوچک ..

بعضی لذت ها ارزش جهنم رو داره:)

صفحه درباره و اسم بلاگ نوید یه نوجوون رو میداد 

نمی‌دونم، چنین فکر نمی‌کنم.
ضمن اینکه بعضی وقت‌ها ترجیحم اینه که حسرت تجربه نکردن رو بخورم تا اینکه بعدها از عدم توانایی در تجربه کردن مجددش قلبم بشکنه، که سخت‌تر هم به نظر میاد.

امان از ظاهر غلط‌انداز:)))
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی