- سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
- ۲۰:۵۴
من فقط یک جا قد ذرهای از مسلمان بودنم افسوس خوردم و آن، جایی بود که باید دستت را میگرفتم اما نشد؛ محرم نبودی. حالا حافظهی دستانم تا آخرین لحظهی عمر، حسرت نداشتن خاطرهای از دستانت را به دوش میکشد.
- اندر احوالات
- ۱۳۰
من فقط یک جا قد ذرهای از مسلمان بودنم افسوس خوردم و آن، جایی بود که باید دستت را میگرفتم اما نشد؛ محرم نبودی. حالا حافظهی دستانم تا آخرین لحظهی عمر، حسرت نداشتن خاطرهای از دستانت را به دوش میکشد.
چنان دستش را می گرفتم!!.....
ولی در این داستان نیستم و شرایط هم پیش نیامده...
حرف زدن از بیرون قضیه اره که ساده هست..
بعضی لذت ها ارزش جهنم رو داره:)
صفحه درباره و اسم بلاگ نوید یه نوجوون رو میداد