دلتنگی، نام دوم مرگ است

  • ۱۵:۵۷

یه وقتایی خیلی دلتنگت می‌شم، خیلی زیاد. این دوری و فاصله دست و پای من رو بسته‌ این دسترسی نداشتن بهت منو کشته. یه وقتایی خیلی دلتنگت می‌شم، اونقدری که حس می‌کنم قلبم فشرده شده، انگار سینه‌م برای در برگرفتن قلبم زیادی کوچیکه. انگار مثل وقتی که نمی‌خوای اشکت بچکه و چشمات رو روی همدیگه فشار می‌دی، سینه‌ام قلبم رو فشار می‌ده. یه وقتایی اونقدر دلتنگتم که گریه می‌کنم. اونقدر دلتنگتم که بی تاب می‌شم. دلم برای این بی چارگی‌ام می‌سوزه. یه وقتایی خیلی دلتنگ می‌شم، اونقدر که می‌رم کافه‌ی پسرعموت.یه چیزی سفارش می‌دم و یه گوشه‌ای که کسی نمی‌بینه می‌شینم و بهش زل می‌زنم. آخه چشم و ابروش کپی خودته.

بار اولی که دیدمش، ماسک داشت، نشسته بود پشت میز و داشت با یه لپ تاپ کار می‌کرد. من ایستاده بودم جلوش. تا بهم نگاه کرد خشک شدم. تو بودی؟ نه! این تو نیستی. تو اینجا نیستی‌. دلم می‌خواست فکر کنم این تویی، ولی نبودی. من مات مونده بودم، تا اینکه گفت بفرمایید خانم؟

تو نبودی، تو نبودی، تو نبودی.

من اونقدر دلتنگتم که آرزو می‌کنم باشی.

کاش یه روزی ببینمت و به قدر تمام دلتنگی‌ای که حس کردم، تماشات کنم؛ و تو بمونی.

​​​​

نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی