من هستم

  • ۲۳:۱۹

پیامم رو دید و بی جواب گذاشت. حق هم داشت. من فقط یه غریبه بودم که به استوری هزار سال پیشش واکنش نشون داده بود. من کسی بودم که سال‌ها پیش از دست داده بود و توی گذر زمان محو شده بود. به شدت پشیمون و به مقداری عصبانی بودم. بعد از عمری پیداش کرده بودم و اون وقت اون... انقدر ساده ببینه و بگذره؟ حداقل می‌تونست یه سوال ساده بپرسه، بگه شما؟

می‌خواستم پاک کنم و برگردم پی زندگیم؛ ولی لحظه‌ی آخر، درست قبل از اینکه پاک کنم، چیزی ته دلم گفت یه چیز دیگه‌ای بگم، یه خداحافظی کنم. چیزی که از ته دل براش می‌خواستم رو نوشتم، خوشحالیش رو از خدا خواستم. و بعد تصمیم گرفتم برای همیشه به فراموشی بسپارمش. ولی درست یک ساعت بعد، که دیگه نیمه شب شده بود، پیام داد! اون روز رو من تماما توی تب سوخته بودم، از حالت تهوع و فشار زیر ۸ گرفته تا بی حالی و بی جونی رو گذرونده بودم. و چیزی که بهش نیاز داشتم خوابیدن بود. اما تا پیامش رو دیدم، از چشم‌هام ستاره جوونه زد. وقتی خودم رو معرفی کردم فهمیدم که منو به یاد داره، خاطره‌هام رو مو به مو یادشه و از همه مهم‌تر، از بودنم خوشحال شده بود. تا چهار صبح حرف می‌زدیم و هیچکدوممون دلمون نمیومد که خدافظی کنیم.

نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی