- جمعه ۳ دی ۰۰
- ۱۱:۵۹
دارم به این فکر میکنم که چقدر همه چیز میتونه یهویی تغییر کنه بدون اینکه هیچ صدایی بده. مثل یه دزد ماهر که اومده و بدون کوچکترین صدایی همه زندگیتو جمع میکنه و میره و تو از خواب بیدار میشی و با دنیای خالی پیش روت مواجه میشی. بعضی تغییرا به همون اندازه، هولناک و بیصدان. یهویی به خودت میآی و به پوچیای که گریبان گیرت شده خیره میشی و میبینی که اون بیشرمانه چشم دوخته بهت و پوزخند میزنه. توی تغییرات اخیر مفاهیمی بولد شدن که این ترکیب کلمات رو تشکیل میدن: آرامش از دست رفته.
و من دلم برای هفتهی پیش تنگ شده، برای زمانی که حس میکردم همه چیز داره به بهترین شکل ممکن پیش میره.
از استرس امروزم متنفرم، از هرج و مرجش متنفرم. و چیزی که باعث آزارم میشه اینه که مثل فردی هستم که دست هاشو از دست داده و اما وظیفه شکستن هیزمها رو بر عهده داره.
دنیای تاریکی درست زمانی منو تو خودش حل کرد که آمادهیِ گرفتنِ جشنِ رسیدن به نور بودم.
- اندر احوالات
- ۱۳۸