شب می‌آید

  • ۲۲:۴۳

این روزها من در آروم‌ترین حالت ممکنم. نه استرس چیزی رو دارم، نه دلتنگم نه غصه می‌خورم؛ با این حال تموم شب کابوس می‌بینم و حالا چند شبی هست که برای فرار از کابوس، دیرتر به سراغ خواب می‌رم. سعی می‌کنم قبل از خواب تا می‌تونم به چیزهای مثبت، خوشحال کننده و حتی طنز فکر کنم و سرگرمشون بشم. اما همین که چشم‌هام بسته می‌شه؛ پُر می‌شم از سردرگمی و تنش. و تمام اون چیزی که ازش فرار می‌کردم به سراغم برمی‌گرده. طوری که وقتی صبح بیدار می‌شم انگار کل آب وجودم کشیده شده، رنگ پریده و بی رمق خودمو از تخت آویزون می‌کنم و به دنیای برعکس پیش روم خیره می‌شم. بعد گرسنگی به دادم می‌رسه تا از اون حالت دربیام. روز رو در آرامش سپری می‌کنم تا شب بشه و دوباره این چرخه تکرار بشه. تکرار، تکرار، تکرار.

  • ۱۱۶
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی