تمام ما

  • ۲۳:۳۳

چیزی که بعدتر رخ داد، این بود که ما تموم شدیم. و اینو فردای اون شب فهمیدم، شاید هم روز بعد از فردای اون شب.

 

 
ما هیچ چیزی برای گفتن نداشتیم. شاید آشنا بودیم، اما حقیقت اینه که سال‌های زیادی از هم دور بودیم؛ و این فاصله، ما رو تموم کرده بود. هر دو به صفحه‌ی چت خیره بودیم، بی آنکه چیزی بگیم. هر دو منتظر بودیم که دیگری چیزی تایپ کنه و حرفی بزنه؛ حرفی برای ادامه دادن. ولی شدنی نبود. یک شب به حرف اومد و گفت که جای با صفایی رفته، گفت جای من خالی بوده، گفت باید یه روزی حتما باهاش به اونجا برم.
 
و من فهمیدم که به اون اندازه‌ای که تصور می‌کردم دوستش ندارم. فهمیدم که ما فقط به خاطره‌ی همدیگه تعلق داریم. فهمیدم که اشتباه کردم.
 
با این حال آروم بودم؛ و این برایم کافی بود. حجم زیادی از دلتنگی توی قلبم از بین رفته بود و این چیزی بود که سال‌ها انتظارش رو کشیده بودم.
 
جلوی چیزی که ممکن بود اتفاق بیافتد رو گرفته بودم. مهم نبود که خیال‌بافی‌اش به هم خورده بود، مهم نبود که (شاید با ناراحتی) گفته بود باشه، اما روزی حتما با کسی، با هر کسی که صلاح است به اونجا برم. هیچ کدام این‌ها مهم نبود؛ تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که ما مقدر شده بودیم که دوست بمونیم، نه چیزی کمتر و نه چیزی فراتر.
 
من هنوز دوستش دارم، درون قلبم، برای همیشه؛ اما خیلی متفاوت‌تر. و این حالا برام معنی می‌ده.
نویسندگان
شمانویس‌های دوست‌داشتنی