- يكشنبه ۲ مرداد ۰۱
- ۰۰:۱۸
همه چیز به افتضاحترین شکل ممکن تمام شد. یه عکس فرستاد برام و خواست به اصطلاح تجدید خاطره کنه، خواست دلبری کنه، خواست بگه که بعد این همه سال هنوز اون عکس رو نگه داشته. ولی من چه سرم داشت گیج میرفت و حالم داشت ازش به هم میخورد.
نمیفهمم چرا؟ من که دوستش داشتم. چطور ناگهانی انقدر حسم عوض شد. من هفت سال دلتنگش بودم و دنبال پیدا کردنش بودم. اما به محض به دست آوردنش آتیش درونم خاموش شد. خاموشِ خاموش. طوری که به هر نحوی تمایل به نشان دادن علاقهاش به من داشت باعث انزجارم میشد. این را نمیخواستم و خوب میدانستم که اگر اینطور پیش برود تمام آن حجم دلتنگی تبدیل به نفرت میشود؛ چیزی درست متضاد با آنچه که بود.
و به سادگی بلاک شد. جالب این است که دیگر دلتنگش نیستم. میدانم بدون من راحت است، زندگیش جریان دارد؛ مثل آن هفت سالی که نبودم و نبودنم به چشمش نیامده بود.
کاش از حسی که درونش به وجود آمده بود خوشحال میشدم.
ولی من فقط یک تصویر کودکانه در ذهنم مانده بود و با آن بزرگ شده بودم؛ و حالا فقط چشمم به حقیقت باز شده بود.
سرزنشم نکنید.